بخش دوم قسمت اول کتاب دختر غم زده 

نویسنده الهه فاخته 


در آسمان ششم همه جمع شده اند . هر کس وظیفه ای دارد . رسالتی که باید انجامش دهد و برای آن شوق دارد
. هر کس گمان می کند که بهتر از دیگری رسالتش را انجام خواهد داد .


فرشتگان به هر کس نامه خدا را می دهند و با لبخند بدرقه اش می کنند .

روح یک دختر که با دستان مهربان خدا, نورانی شده است از آسمان ششم می گذرد و میداند برای رفتن به آسمان هفتم باید رسالتش را درست انجام
دهد .

 


سایت رسمی الهه فاخته

کنار پنجره دختری ایستاده . قد متوسط, موهای فر و نسبتا بلند , چشم و ابروی مشکی . لیوان چای را در دست گرفته و از پشت پرده به هیاهوی ماشینها نگاه می کند .

ناگهان خاطرات کودکی اش در ذهنش متجلی می شود .

کودکی کوچک, با پوست سبزه و موهای فرفری . در یک شهرک. کوچه هایی خاکی با خانه هایی آجری . مردمانی شبیه به هم . گاهی مهربانی گاهی نامهربان . صبح مثل

همیشه از خواب بیدار می شود .


دخترک صبحانه نمی خورد . انگار کسی به یاد او نیست . 

همیشه اخم بر ابرو دارد .

از پله ها بالا می رود وارد حیاط خانه می شود . بوی گل شب بو که صبح پدر رویشان آب پاشیده بود, کل حیاط را گرفته است . گلهای آفتاب گردان به خط ایستاده اند و

منتظر فرمان آفتاب هستند . باغچه ی کوچکی که یک درخت یاس جوان دارد که پر پشت نیست . یک درخت سیب, دو درخت انار, درخت خرمالو و در قسمتی از باغچه

ریحان و تره و جعفری و تربچه . دخترک همیشه تربچه ها را میکند و می خورد . او عاشق تربچه های قرمز کوچک است . حیاط را پشت سر می گذارد و به سمت کوچه می

رود . سمت چپ, خاکریز بزرگی است که قرار بود یک روز خانه ای شود .

به سمت دختران هم سن خود می رود . به امید اینکه شاید بازی کند اما اینبار نه تنها به او میخندند بلکه موهای فرفری اش را مسخره میکنند . او فقط چهار سال دارد .

اشک در چشمانش حلقه می بندد و به سمت جایی می رود که همیشه تنها در آن بازی می کند . تلی از خاک . بدون عروسک, بدون اسباب بازی . با خاک با سنگ. ظهر که می شود به خانه می رود .

ناگهان بوی باران را حس می کند . پنجره میزبان قطره های باران شده است . دخترک خیسی اشکهایش را روی گونه هایش حس می کند . چهار سالگی و باز هم تنهایی!


سایت رسمی الهه فاخته

مقدمه

 

داستانهایی که در انتهای این کتاب نوشته شده است حقیقی ست

و برگرفته از زندگی خودم می باشد که در انتهای کتاب به صورت

یک داستان مشخص در قالب چهارده فصل جمع بندی شده است

.

اصرار نمی کنم که باور کنید !

زمان این اتفاقات مشخص نیست , شاید هم اصلا زمانی ندارد

همانطور که مکانش قابل توصیف نیست , همانطور که حس و

حالش قابل بیان نیست !

من در گذشته ایمان قوی داشتم و همین که به زبان آوردم به الله

ایمان دارم مصیبت ها و بلاها چنان به سرم هوار شد که اکنون در

سن سی سالگی به دوران باز نشستگی خود رسیده ام .

 

 موضوعی مرا  به شدت مرا افسرده کرد , زمانیکه افسرده

شدم , قدرتم را از دست دادم

اکنون کم کم به زندگی عادی بازگشته ام

 

دنیای معنویت و شناخت پروردگار دنیای دیوانه کننده ایست ,

وقتی راهش را بگیری باید قید آرامش و زندگی راحت را بزنی

, وارد دنیاهای عجیب روح می شوی و روح یک انسان چنان بر تو آشکار می شود و چنان زخمی ات می کند که هیچ کس قادر

درک نیست .

شاید کسانی که زیاد نماز می خوانند و در زندگی خود معجزه خداوند را بارها حس کرده اند داستانهای مرا بفهمند اما باورش . !

 

باورش مهم نیست , مهم

الهه فاخته 

 

 

بخش اول کتاب دختر غم زده آمدن انسان و گذشت آن از هفت آسمان را بیان می کند , آسمان هفتم همان دنیاییست که از آن آمده ایم و هیچ کس آن را به خاطر نمی آورد حتی من !


سایت رسمی الهه فاخته

با احترام 

تقدیم به تمام انسان های با شرف, که انسانیت را رواج می دهند و به حضور خداوند ایمان دارند

تقدیم به انسانهایی که مصیبت های زندگی خود را با صبر, تحمل کردند و توکلشان به الله کم نشد 

یا حق ! 

کتاب دختر غمزده 

نویسنده الهه فاخته 


سایت رسمی الهه فاخته

دوره راهنمایی بودم 
درس دینی درباره خدا بود 
یکبار در حیاط مدرسه در دلم گفتم خدا چیست 
و صدایی ازم پرسید میخوای بدونی؟ 
و این صدا در سه زمان مختلف سه بار این سوال رو کرد وقتی هر سه بار قاطعانه آری گفتم اول قدرت بی نظیری به دست آوردم 
و روز به روز به قدرتم اضافه شد
نه دعایی کردم ، نه چیزی گفتم که اگر گفتم یادم نیست!
فقط یادم هست نماز میخواندم و به الهام از امام سجاد سجده های طولانی داشتم
در سجده ها ذکر یا سبحان می گفتم و بعدها درد و دل می کردم.
دنیاهای زیادی را دیدم 
قدرتهای زیادی به دست آوردم
خواندن ذهن ، تشخیص دروغ،شنیدن صدای اجسام،صحبت با فرشتگان و پریان ، وارد شدن به دنیای اجنه،وارد شدن به دنیای موجودات خاص، دیدن دنیاهایی که در دل همین دنیا هستند گاهی دیده می شوند اما قابل درک نیستند و به فراموشی سپرده می شوند ، حس کردن اتفاقات نزدیک به آینده ، و هیچ سوالم بی پاسخ نماند!، قدرت شفای جسم خودم، قدرت دعا،قدرت چشم بصیرت، و سرانجام قدرت عشق در کنترل خودم ( عشق نه قطع میشود نه تمام می شود) و خنده دار بود دیدن انسانهایی که از نور من به خدا پناه میبردند


آری در دنیای تاریک وقتی اثر نور را درک نکنی و ناشناخته باشد،از آن می ترسی!
آری تاوان دادم
از هر محبتی ممنوع شدم 
آرزوهایم فنا شد!
مسیرهایی در زندگیم بود که در آینده مرا انسانی مورد تحسین و پرافتخار می کرد 
اما . تاوان سه بار تایید کردن برای شناخت خدا و قدرتش این ذهن برتر، همه را گرفت . همه را از من گرفت
و من اکنون چون اشراف زاده ای ثروتمند ، می دانم هر چه از معنویت بخواهم ظرف مدت کوتاهی نصیبم خواهد شد . 
تجارب من ، کتابی شد به‌نام‌دختر غم زده 


دختری که ناگهان صاحب قدرتی شد و داستانهایش را به هر کسی گفت، و هر کسی باور نکرد و غمگین شد
دختری که در دوره ای از زندگی اش حقایق را فهمید و وقتی خوب و بد انسانها را فهمید دچار غم شد که چرا میبینند و درک نمی کنند !
دختری که از ناحقی،ظلم،ستم،بدخواهی،خسادت و. به تنگ آمد و آنقدر بدی دنیا را دید که غم زده شد مثل دریا زدگی . در دل غم، غمزده شد
و این داستان را به زبانی ساده نگاشته ام در کتابی به نام دختر غم زده
و با احترام تقدیم می کنم
یا حق
الهه فاخته


سایت رسمی الهه فاخته

یک روز بالاخره به سراغم می آیی و میبینی گوشه لبهایم سیگاری روشن است.
آنگاه از خود مپرس که با گذشته ام چنین چیزی محال است
تو خود تو باعث هستی
آنگاه که ذره ذره از نبودنت آب میشدم
آنگاه که از غم دوریت هزاربار می مردم و به امید دیدنت زنده میشدم 
آنگاه که برایت جان می دادم و تو چون کوه یخ نظاره گرم بودی
قلب عاشقم را سوزاندی!

حالا اگر سرد شده ام، ساکت شده ام ، بی احساس شده ام و گوشه لبهایم سیگاری روشن است که جسمم را میسوزاند تو آری تو باعث شده ای! 
تو مسوول قلبی هستی که آن را عاشق خودت کرده ای!
پس با بی تفاوتی ات ، روح صاحبش را نسوزان
ویران کده ها خاموشند!


سایت رسمی الهه فاخته

بخش سوم از قسمت اول کتاب دختر غمزده 

 

  • پیرمردی با موهای سپید, و چشمانی عمیق با لبخندی مهربان منتظر اوست . . (در این شش آسمان تمامی لبخندها زیبا هستند . تمامی لبخند ها بوی خدا را می دهند.) روی صندلی فرتوتی نشسته است که بوی تازگی می دهد اما سپید است . چون برف سرد . به اطراف نگاه می کند همه جا سپید است و او سردش شده است . 
    پیرمرد با صدای بلند می خندد , دانه های برف از روی زمین جدا می شوند و روی تن دخترک را می گیرند . دخترک از سرما سرخ می شود . اما وقتی برفها تن او را می پوشانند سرما را احساس نمیکند . 
    از بازتاب آفتاب روی برفها , حس مطلوبی می گیرد . به پیرمرد نگاه می کند . 
    می گوید: اینجا کجاست ؟ اسم این سرزمین چیست ؟ آیا من باید رسالت خود را در این سرزمین به انجام برسانم؟ ( با خود فکر می کند تحمل این سرما برای رسیدن به آسمان هفتم می ارزد . ). اما پیر مرد افکار او را با کلمه ای متراکم می کند . . زمستان . در زمستان سرد, نغمه گرماییست
    که اگر عاشق باشی,می فهمی
    تن عاشق گرم است,وقتی
    هر لحظه از حس تو می جوشد شعرواره های سپید من .الهه فاخته. دخترک می گوید زمستان ؟ زمستان دیگر چیست ؟ ( در کولاک تنهایی زمان 
    باران خیس اشک, چشمان خسته مرا دارد نگاه
    آیا سوزش استخوانها را چشیده اید ای بیت های سپید؟
    سردی زمستان عجول و, هم سردی تنهایی خموش 
    در این ورطه سرد و غریب . یاد تو است پشتوانه گرم تنم!
    در اوج این سرمای دل فریب ) . شاعر الهه فاخته 1385 
    پیرمرد می گوید زمستان تحمل بر سختی است . تو برای انجام رسالتت بارها زمستان را تجربه خواهی کرد اما به یاد داشته باش همیشه راهی هست . همانطور که سرمای تن تو را همین دانه های برف چون پوششی به گرما تبدیل کردند , می توانند بر تمام زندگیت ببارند و تو اگر راهی نیابی از سرمایش خواهی مرد و رسالتت را به پایان نخواهی رساند حتی شروع هم نخواهی کرد . 
    دخترک گفت : 
    من چگونه باید در برابر این سرمای عجیب دوام بیاورم ؟ ( . فریاد زدم : نقطه آخر اینجاست ؟
    دل اندوهم گفت : نه 
    و چنان روشن گفت 
    که تمنای سکوت, جان غمگینم را گرفت 
    آرام شدم درس خود را خواندم . صبر ! شاعر الهه فاخته 1385) 
    پیرمرد با نگاه مهربانش خردمندانه خندید و گفت : انسان موجودیست که در هر شرایطی راهی خواهد یافت!

سایت رسمی الهه فاخته

آمدم تا عاشقانه , در کنار تو بمانم 

تا برایت جان دهم 

آمدم تا بمانم نازنینم !

گرچه رب بر من نظر کرد 

عاشقی را صادقانه باورم کرد 

چشمهایت از نگاهم دور نیست 

تا زیباترین افسانه عشق 

آمدم با تو بمانم تا آخرش  


سایت رسمی الهه فاخته

dokhtareghamzadeh

زمین زیر پای دختر لرزید , چاله ای باز شد و او به سمت آسمان چهارم پرت شد . هنوز سردش بود . به زمین آسمان چهارم که رسید کمی دردش گرفت . احساس عجیبی بود . او تا به حال درد را درک نکرده بود . 
خوب نگاه کرد . کسی را ندید . رنگ آسمان چهارم سرخ بود . درختان همگی خشک شده بودند . برگها روی زمین می افتادند . 
اینک سرما از تن دخترک رخت بسته بود . نسیم ملایمی وزید. موهای دختر, صورتش را نوازش کرد . دخترک هنوز روی برگها نشسته بود . 
ناگهان صدای زنی مقتدر از پشت درختانی که برگهایشان زرد بود و نیمی از برگهایشان را روی زمین ریخته بودند به گوش رسید . . سلام, دختر زیبا ! آیا می خواهی رسالتت را انجام دهی ؟ . دختر که هنوز هیچ چهره ای از آن زن ندیده بود مشتاق سمت صدا دوید و چرخید و گفت آری آری من میخواهم رسالتم را انجام دهم تا خدایم را خشنود سازم . 
آن زن دوباره با صدایی رسا و بلند گفت : 
آیا خدا را آنقدر دوست داری که می خواهی خشنودش سازی؟
دخترک گفت: این دیگر چه حرفیست ؟ خدا همیشه با من مهربان بوده است .همیشه در کنار او شاد و خندان بوده ام . او را همه دوست دارند مگر می شود کسی باشد که او را دوست نداشته باشد ؟ 
زن گفت : آری تو در انجام رسالت خویش مردمانی را خواهی یافت که خدا را فراموش کرده اند . . ( دخترک با خود اندیشید : مگر می شود خدا را از ذهن برد؟ او که کوچک نیست) . دخترک با صدایی بلند گفت : خدا که کوچک نیست , خدا که کم نیست چگونه فراموش شود؟ حتی فرشتگان هم فراموش نمیکنند و در سرزمینی که من در آن بودم , فراموشی فقط یک افسانه بود . بدون خدا زندگی کردن ممکن نیست !
زن فریاد زد : و اینک تو به سرزمینی خواهی رفت که فراموشی در آن نه تنها یک افسانه نیست بلکه یک داستان غم انگیز است . که گاهی . فقط گاهی خوب است که باشد . 
حالا خم شو و یک برگ از روی زمین بردار . دخترک خم شد و برگی را از روی زمین برداشت که زرد بود و تکه ای از آن در دست دخترک خورد شد . .باز پاییز رسید,فصل رویاها رسید
فصل ساده , بی اراده از پی تغییر
فصل شعر و فصل عشاق
فصل عجیب رنگهای کهکشان
باز پاییز رسید
قلب شاعر تکانی میخورد
ماه می لرزد قصه ای می آید از اعماق دل
مثل پاییز پیچیده و زیبا, شاعری کن تا میتوانی ای رفیق! . شاعر الهه فاخته (کتاب شعرواره های سپید من ) 

 

زن مقتدر گفت : این هدیه من برای تو است . یادت باشد که تو اکنون در خزان هستی . گاهی باید فراموش کنی , گاهی باید فراموش نکنی . 
گاهی باید دوست بداری گاهی نباید دوست بداری .
گاهی باید ببخشی گاهی نه
گاهی باید مهربانی کنی گاهی بیشتر 
گاهی باید اعتماد کنی گاهی نه ! 
دخترک گفت این همه دو دلی برای چیست ؟ 
زن گفت : برای اینکه بتوانی در دنیای جدید زندگی کنی . فقط از تو می خواهم با من عهدی ببندی . 
دخترک گفت : با تو پیمانی ببندم ؟
زن گفت: پیمان ببند در آن دنیا خدا را از یاد نبری !
دخترک خندید و بلند بلند قهقهه زد خدا را از یاد ببرم ! خدا دوست من است . و همانطور که می خندید زن پاییزی خاموش شد . برگها با بادی خشمگین از زمین کنده شدند به دور دخترک پیچیدند و دخترک که باز هم داشت بلند بلند می خندید در بین این گردباد پاییزی قرار گرفت . قطره های باران صورتش را خیس کردند . حس خوبی داشت. چشمانش را بست و با باران را حس کرد.
وقتی چشمانش را باز کرد 
گفت: راستی گفتی اینجا خزان بود ؟ 


سایت رسمی الهه فاخته

بخش سوم از قسمت اول کتاب دختر غمزده 

 

  • پیرمردی با موهای سپید, و چشمانی عمیق با لبخندی مهربان منتظر اوست . . (در این شش آسمان تمامی لبخندها زیبا هستند . تمامی لبخند ها بوی خدا را می دهند.) روی صندلی فرتوتی نشسته است که بوی تازگی می دهد اما سپید است . چون برف سرد . به اطراف نگاه می کند همه جا سپید است و او سردش شده است . 
    پیرمرد با صدای بلند می خندد , دانه های برف از روی زمین جدا می شوند و روی تن دخترک را می گیرند . دخترک از سرما سرخ می شود . اما وقتی برفها تن او را می پوشانند سرما را احساس نمیکند . 
    از بازتاب آفتاب روی برفها , حس مطلوبی می گیرد . به پیرمرد نگاه می کند . 
    می گوید: اینجا کجاست ؟ اسم این سرزمین چیست ؟ آیا من باید رسالت خود را در این سرزمین به انجام برسانم؟ ( با خود فکر می کند تحمل این سرما برای رسیدن به آسمان هفتم می ارزد . ). اما پیر مرد افکار او را با کلمه ای متراکم می کند . . زمستان . در زمستان سرد, نغمه گرماییست
    که اگر عاشق باشی,می فهمی
    تن عاشق گرم است,وقتی
    هر لحظه از حس تو می جوشد شعرواره های سپید من .الهه فاخته. دخترک می گوید زمستان ؟ زمستان دیگر چیست ؟ ( در کولاک تنهایی زمان 
    باران خیس اشک, چشمان خسته مرا دارد نگاه
    آیا سوزش استخوانها را چشیده اید ای بیت های سپید؟
    سردی زمستان عجول و, هم سردی تنهایی خموش 
    در این ورطه سرد و غریب . یاد تو است پشتوانه گرم تنم!
    در اوج این سرمای دل فریب ) . شاعر الهه فاخته 1385 
    پیرمرد می گوید زمستان تحمل بر سختی است . تو برای انجام رسالتت بارها زمستان را تجربه خواهی کرد اما به یاد داشته باش همیشه راهی هست . همانطور که سرمای تن تو را همین دانه های برف چون پوششی به گرما تبدیل کردند , می توانند بر تمام زندگیت ببارند و تو اگر راهی نیابی از سرمایش خواهی مرد و رسالتت را به پایان نخواهی رساند حتی شروع هم نخواهی کرد . 
    دخترک گفت : 
    من چگونه باید در برابر این سرمای عجیب دوام بیاورم ؟ ( . فریاد زدم : نقطه آخر اینجاست ؟
    دل اندوهم گفت : نه 
    و چنان روشن گفت 
    که تمنای سکوت, جان غمگینم را گرفت 
    آرام شدم درس خود را خواندم . صبر ! شاعر الهه فاخته 1385) 
    پیرمرد با نگاه مهربانش خردمندانه خندید و گفت : انسان موجودیست که در هر شرایطی راهی خواهد یافت!
  • پیرمرد نزدیک دختر شد . دستان او را گرفت و یک بلور برف به او داد . بلوری زیبا و درخشنده , آنقدر شفاف که دخترک چهره خود را در آن دید . چهره ای که با آن بیگانه بود . چهره ای که شباهتی به چهره واقعی او نداشت . 
    پیرمرد در گوش دختر زمزمه کرد . این هدیه من از زمستان است به تو . تا هر وقت بلور برف را دیدی یاد حرفهای من بیافتی و بدانی که همیشه یک راهی هست ! 
    به من بگو, حال که این سرما را دیده ای باز هم می خواهی رسالتت را شروع کنی و به سرانجام برسانی ؟ 
    دخترک با صدای بلند و محکم گفت : بله 
    پیرمرد گفت : حالا به آسمان چهارم برو و حرفهای مرا از یاد نبر .

سایت رسمی الهه فاخته

لالا لالا لالا لالا لالاییی 
لالا لالا. لالا لالا. لالا لالا لالایی
بازم شب شد . درومد ماه زیبا 
دوباره پنجره شد مونس آرامش تو
لالا لالا بخواب ای دختر تنهای شب ها
لالا لالا بخواب ای دختر تنهای شب ها
دوباره شب شد و رویا درومد
که تو رویا یکی عاشق ترینِ
بسان جوجه های جفت و عاشق

لالا لالا دوباره شب رها شد 
دوباره گرد و خاک یک خیال ساده و پاک
به چشمان نگاه دختری ، طوفان به پا کرد

شب آمد با خودش تصویرها ساخت
کسی را در آغوش کسی دیگر رها ساخت
عاشقی را به رویایی فرو برد
و دلتنگی به پایانش رسید و چشم خوابید!

چه شب زیباست ! لالا لایی لالایی
بخواب ای دختر عاشق به رویا
که شاید باز خوابش را ببینی
که اینبار آمده از نو بسازد
همان کاخی که ویران کرد با خشم
لالا لالا بخواب ای عاشق تنهایی شب
خیال را بس کن و چشمها را فرو بند
اگر دانی خدا داند و بسپار
می آید روزی که جبران تمام اشکهای شبانه ست
لالا لالا لالایی کن عزیزم
لالا لالا لالایی کن عزیزم
#الهه-فاخته

۱۹ شهریور ۱۳۹۷
یا حق


سایت رسمی الهه فاخته


به سرزمینی رسید . 
شش آسمان را پشت سر گذاشته بود تا به این سرزمین برسد . اما احساسش با تمام احساسی که در سفر داشت فرق می کرد . یک دنیای کوچک قرمز رنگ . 
جایی را خوب نمیدید . و فقط می شنید . کسی او را نوازش می کرد اما هر چقدر می چرخید نمی توانست چهره اش را ببیند . 
مدتی گذشت تا دنیای او کوچک و کوچک تر شد . دخترک دنیای کوچکش را دوست داشت . او هر روز نوازش میشد. 
این نوازشها او را یاد نوازشهای خدا می انداخت . دخترک دنیایش را دوست داشت . اما هنوز می دانست رسالتی دارد . 
ناگهان احساس عجیبی کرد . بعد از چند دقیقه متوجه شد, سقف دنیای کوچکش از او دور می شود او ترسید و چشمهایش را بست , 
گفت: نکند باز هم مثل زمستان سردم بشود یا مثل خزان دردم بگیرد . چشمهایش را بست و شروع به فریاد زدن کرد . آنقدر گریه کرد و فریاد زد تا کم کم چشمهایش را باز کرد . دید دنیای کوچکش که پر از مهربانی بود دیگر نیست . به خود گفت: اینجا کجاست ؟ آیا بهار است؟ تابستان یا پاییز است ؟آیا زمستان است ؟ ( صدا, صدای باد نبود . صدای بال مهاجران آسمان نبود!
صدای تنفس یک قاصدک راه نبود . صدا صدایی نرم بود 
که از عمق محبت جان گرفته بود !
صدا, صدای دل مسافری شاد و کوچک است 
که از سفر آمده بود ! شاعر الهه فاخته ) 
چندی بعد در مقابل چشمانش دو چشم دید که دارند به او لبخند می زنند او آن لبخند را شناخت . همان لبخند آشنای پیر مرد سپید پوش, پسر جوان , دختر بچه , فرشته نگهبان صف . و لبخند زد . 
به خودش گفت: یعنی رسالت من همین است ؟ ( مسافر به سن پیر رهنما, آشنای راه بود!
راه, تجسم یک عشق کهنه را 
به واژه های سنگ ها یاد داده بود
و او آشنای راه بود , آشنای راه عشق! 
و آسمان, آشنای دل ! دل عاشقی که شب را 
برای تپش های عشق برگذیده بود 
این بود دلیل انتخاب . عشق خالصانه ای در دل بزرگ او . شاعر الهه فاخته 1386 ) 
روزها گذشت و بزرگ و بزرگ تر شد و آن زنی که روز اول به او لبخند زد همیشه در کنار دخترک ماند . دخترک خیالش راحت شد . ( کسی در کنارم هست که همیشه از من مواظبت می کند ) . گمان کرد خدا کسی را فرستاده که برای انجام رسالتش در کنارش بماند .

43w
سایت رسمی الهه فاخته

دخترک می دانست اینجا سرزمین دیگریست . فاخته بر زمین نشست باز هم چمن بود اما اینبار درختان میوه نداشتند . درختان پر از شکوفه های رنگارنگ بودند . شکوفه هایی به رنگ صورتی, بنفش , سرخ و سپید. 
گلبرگهای این شکوفه های زیبا در هوا پراکنده بودند . عطر یاس در هوا پیچید. نسیم وزید . 
ناگهان. فاخته آوازی سر داد و از مقابل چشمان دختر فراموش شد. باران بارید . بارانی آرام, نم نم و رخشان . 
دخترک صورتش را به سمت آسمان گرفت . صدای دختر بچه ای را شنید. باران: صدای فرشتگان است !
دخترک صورتش را به سمت دختر بچه چرخانید. باران به ناگه قطع شد . دختر گفت: تمام شد؟ دختر بچه خندید و گفت : باران بهاری زود میبارد و به ناگه تمام میشود . دخترک گفت باز هم می بارد؟ دختر بچه گفت : بله می بارد واگر می خواهی احساسش کنی نباید اجازه دهی کسی تو را از این حال و هوا بیرون بیاورد. 
دخترک آهی از امیدواری کشید . لبخندی زد و گفت: نامت چیست ؟
دختر بچه گفت: من بهار هستم و اینجا آسمان دوم است 
دخترک گفت به من گفته اند از آسمان دوم شکوفه ای بگیرم . دختر بچه سبدی در دست داشت . گفت: بیا با هم برویم و شکوفه ها و گلهای بسیاری را برایت جمع کنیم . دختر گفت: اما من باید بروم کار دارم . می ترسم دیر بشود . دختر بچه گفت: هیچ وقت دیر نمی شود . نگران نباش. کجا میخواهی بروی؟ 
دخترک گفت : به به . ایم . نمیدانم . فقط می دانم باید بروم . 
دختر بچه گفت: خوب است که می دانی باید بروی . حالا با من بیا . 
دخترک همراه دختر بچه به راه افتاد . به گلزاری رسید پر از گلهای قاصدک . گلهای قاصدک تا دخترک را دیدند گفتند: مسافر مسافر . و به سمت دخترک آمدند و به او سلام دادند . تک تک .
دخترک خنده اش گرفته بود . قاصدکهای کوچک و بزرگ و چه قدر بازیگوش ! .( قاصدک بال بگیر 
زندگی راز یک زیستن افسون است 
راز این افسانه در این است 
اگر دل بسپاری و پر از عشق شوی 
زندگی مال تو است 
زندگی, ارث این خواب بیدار تو است. .کتاب و شاید عشق 1 . شاعر الهه فاخته) 
دختر بچه دست دخترک را گرفت و با هم در گلزار دویدند. و آنقدر خندیدند و فریاد زدند که پروانه ها به خندیشان حسادت کردند و در دل گفتند کاش ما می توانستیم رسالتمان را به پایان برسانیم و چون او شاد شویم 

 

قورباغه ای به میان گلها پریدو گفت: از کجا معلوم که او بتواند سربلند شود ؟ آدمهای زیادی اینجا آمدندورفتند اما خیلی از آنها پیش ما یا در فصل های دیگر ماندند . 
پروانه گفت و خیلی هایشان را ما ندیدیم و پیشمان نیامدند شاید آنها الان در آسمان هفتم باشند . 
کاش می توانستیم فرصت دیگری بیابیم . اما آه . عهد شکستیم ! 
غروب شد , خورشید مهربان بر کوه ها و دشتهای پر از گل دست مهربانش را کشید . تا کم کم پایان بگیرد . 
دخترک غمگین شد فکر کرد که وقت رفتن شده است . روی تپه ای نشست و به غروب نگاه کرد . 
دختر بچه پرسید : چرا غمگینی ؟ 
دخترک گفت : احساس می کنم باید بروم و همانطور که تابستان گفت معنی غم و اندوه را فهمیدم و برای انجام رسالت خود باید سختی را تحمل کنم و من نمی دانم چه خواهد شد و اینکه یادم نیست رسالتم چیست در حالیکه هنوز به وعده گاه نرسیده ام , به شدت غمگینم دختر بچه گفت : خورشید هر بار که می رود دوباره بازمیگردد. 
دخترک گفت : آری, اما زمان می تواند این مدت را طولانیتر کند . من می خواهم خدا را با انجام رسالتم خشنود سازم اما نمی دانم چگونه , و این غروب مرا به یاد این سوال انداخت . آیا می توانم خدا را خشنود سازم ؟!خدایی که یادم نیست برایم چه کارهایی کرده است و اکنون در آسمان دوم حتی رسالت خود را نیز فراموش کرده ام اما فقط می دانم او بسیار مهربان و بخشنده و متفکر است . 
غروب رو به پایان بود که دخترک حرفهایش تمام شد و همانطور که غروب خورشید را می دید, و اشک در چشمانش حلقه زده بود , دید خورشید , طور دیگری شده است , رنگش همان رنگ غروب است اما پر از حس عجیبی است که دل دختر را تر می کند . دختر بچه گفت: این امید است . نا امیدی پس از امید . پایان شب سیه سپید است ! 
دخترک گل هایی را که همراه دختر بچه چیده بود در قلبش گذاشت از دختر بچه پرسید : شب ؟ شب دیگر چیست ؟ 
دختر بچه گفت : شب یک تلنگر از حضور نور است !

 

همانطور که خورشید در افق طنازی می کرد . شدیدتر و شدیدتر تابید . آنقدر شدید تابید تا دخترک مجبور شد چشمهایش را ببندد . وقتی چشمهایش را باز کرد دید روی پاهای خود ایستاده است و کسی به او می گوید در صف بایست تو بعد از من بودی نه جلوتر از من . دخترک نگاه کرد . یک صف طولانی . پرسید: اینجا کجاست ؟ نگهبان صف به دختر نزدیک شد و گفت اینجا آسمان اول است . 
دخترک گفت: آسمان اول ؟ آسمان اول دیگر چیست ؟ نگهبان صف لبخندی زد . دخترک آرامتر شد . نگهبان گفت: آسمان اول آسمان تولد است . 
تو و همسفرانت به زمین خواهید رفت و رسالت خویش را به انجام خواهید رساند . 
در این سفر شاید با کسانی که بعد از تو می آیند باشی شاید هم با کسانی که قبل از تو متولد می شوند . دخترک, دختر بچه را دید که در دوردست ایستاده و برایش دست تکان می دهد . دخترک خوشحال شد و لبخند زد . دختر بچه یک قاصدک برای دخترک فوت کرد و لبخندی زد و رفت . دخترک قاصدک را دید. به قاصدک سلام داد, قاصدک چرخید . اما صدایش را نشنید (که پاسخ سلامش را داد !) دست همه یک قاصدک دید . در صف ایستاد . 
صدای همهمه می آمد . همه شاد بودند و می گفتند و میخندیدند . از نفر پشت سری خود پرسید : شما هم برای انجام رسالت می روید او: گفت بله . دخترک گفت: رسالت شما چیست ؟ 
او گفت : یادم نیست! اما فرشته نگهبان صف می گفت هر کسی با رسالت بخصوصی به زمین پا می گذارد نگران هستی ؟ دخترک گفت : بله , کمی . از اینکه نمی دانم چه پیش می آید نگران هستم . او گفت : نگران نباش , به زمین که رسیدیم من هوایت را دارم . 
کسی از جلوی صف با صدای بلند خندید و گفت : نگرانی؟ نگران نباش منم هوایت را دارم 
سپس انگار که همه متوجه نگرانی دخترک شده باشند یکی پس از دیگری گفتند هوایتان را دارم . 
ناگهان پسری در صف شروع کرد به گریستن و گفت :من هم نگرانم . یکی از بین صف گفت اصلا بیایید عهدی ببندیم . آنهایی که کمتر نگران هستند مراقب آنهایی که بیشتر نگران هستند باشند . و خلاصه این شد که همه مواظب دیگری باشند . فرشته نگهبان صف گفت آری شما همسفر هستید و اگر مراقب همدیگر باشید و به فکر یکدیگر باشید, در زمین آسوده تر خواهید بود . 
دخترک گفت : ولی من از همه نگران تر هستم و بیشتر از همه گریه کرده ام , من از اینها قدرت کمتری دارم حتما خدا من را دوست نخواهد داشت . 
فرشته نگهبان آرام و مصمم جلو آمد . دست دخترک را گرفت و گفت : تو اگر گریه کنی , بخندی, زمین بخوری , اندوه گین شوی , چهره ات زشت شود یا زیبا , چیزی از ارزش تو کم نخواهد

همانطور که دخترک بلیط آمدن به دنیا را از دست متصدی بلیط می گرفت فرشته نگهبان فریاد زد : یادت باشد خودت باشی , همیشه ارزشمند خواهی بود .شبیه دیگران بودن از ارزش تو کم خواهد کرد . تو باید خودت را در زمین پیدا کنی و به عهدی که روز اول با خدایت بستی وفادار بمانی . یادت باشد خدا به عهد خویش وفا می کند و عدالتگر بزرگیست . نباید راه ات را گم کنی چون همه چیز به تو نشان داده شده . 
و دخترک همانطور که صدای فرشته نگهبان را می شنید , وارد تونلی از جنس نور شد . ستاره هایی کوچک به او چشمک می زدند و او آرام حتی آرام تر از زمانیکه طونل پاییزی او را به تابستان انداختند و حتی نرم تر از زمانیکه فاخته او را سوار بر خود کرد , در تونل حرکت میکرد . 
 

سایت رسمی الهه فاخته

بسمه تعالی

با عرض سلام و ادب

 

مجموعه اشعار من  ( الهه فاخته ) به جز کتاب های گاهی, فاخته و دفتر شعر 1394 با آخرین تغییرات بصورت فایل پی دی اف در لینک زیر برایتان گذاشته شده است . 

اصل کتاب به همراه چند شعر جدید انشالله امسال به چاپ خواهد رسید به صورت مجموعه اشعار .

 

لیست کتاب های جمع بندی شده در مجموعه ذیل عبارتند از :

  • کتاب شعر وشاید عشق 1
  • کتاب شعرواره های سپید من
  • کتاب جونی جونی یار جونی
  • کتاب شعر صدای حق 
  • کتاب شعر گاهی
  • کتاب دلنوشته عاشقانه هایی از جنس همدردی

 

لینک دانلود  ←  دانلود مجموعه اشعار بانو الهه فاخته 


سایت رسمی الهه فاخته

دلم میخواهد بعضی از روزها را بگذارم فقط برای نگاه کردنت!

مثلا چهارشنبه ها ! 

زودتر برخیزم ، تو را در خواب ناز ببینم ، بیدار شدنت را ببینم

کنار تختت بنشینم دستهایت را بگیرم نگاهت کنم نگاهت کنم نگاهت کنم

و تا شب فقط کنارت بنشینم و نگاهت کنم و بگویم : تو فقط حرف بزن! من میشنوم جانم ای جانم ای جااان !

وااای خدایا تو چه صبری داری !

عاشق بنده هایت هستی و تو را گاهی نمیبینند که نمیبینند !

 

راستش روزهاییکه کنارم نیستی به شدت دلتنگت می شوم. میدانم باید گاهی تو را به حال خودت رها کنم اما راستش برای من تمام حال من تو هستی! حتی اگر کنار تو به فکر روم باز تو در فکرم هستی!

راستش در دلم از خدایم یک عشق واقعی خواستم و پریان اسم تو را در گوشم زمزمه کردند

و واقعا حالم دست خودم نیست

وقتی نیستی حالم خراب است، چشمهایم پر اشک دلتنگت می شوم !

آری حالم دست خودم نیست

تنهایم نگذار!

 سینه تو، آرامش ابدی پلک های من است وقتی تکیه گاه موهایم می شود!

آه، دلتنگی واژه پیچیده ایست که با حضورت در حضورت حل می شود.

مرا با این دلتنگی های وقت و بی وقت تنها نگذار !

 

الهه فاخته 

۴ مهرماه ۱۳۹۷

نامه عاشقان ۳۴

یا حق

@elahe_fakhteh


سایت رسمی الهه فاخته

عشق من حواسم هست یعنی از روزی که عاشقت شدم حواسم هست ، به خنده هایم، عشوه هایم، نگاه هایم

خاص بودن عنصر وجود من است ، حاصل تحمل روزهای سخت زندگیم! و این خاص بودن خیلی هارا عاشق میکند

اما

عشق من حواسم هست

برای خود قوانینی گذاشته ام

مثلا دلبری هایم فقط برای توست

برای کسی ناز نمیکنم، حسم را فرو میبلعم و به تو میرسم و فوران می کند

عشق من حواسم هست ، به تو به وقتت به کارت ، به شلوغی احوالت اما چه کنم عاشقم دلتنگم 

تمام نازهایم را، عشوه هایم را، دلبریهایم را، زبان ریختنم را برای تو میگذارم و تو چقدر این روزها مشغولی!

راستش کلی حرف برای گفتن دارم

اما

میبینمت ، همینکه تورا در آغوش میگیرم یادم میرود تمام خواستنم را و آن لحظه فقط تو خواستنم میشوی.

مثل ارزوهایی که دارم و صدای خدا میگوید چه میخواهی و من سکوت میکنم تا دوباره تکرار کند و آن لحظه صدای خدا ، مرا بی نیاز از هر آرزویی میکند!

آری تو نیز تنها با آغوشت تمام دلخوریهایم و تمام خواسته هایم را محو میکنی!

 

عشق من حواسم هست، فقط به تو نگاه میکنم❤

یا حق

الهه فاخته 

بامداد ۲۶ شهریورماه ۱۳۹۷

نامه عاشقانه 33

Telegram.me/elahe_fakhteh


سایت رسمی الهه فاخته

میدانم به من فکر میکنی

ذره ذره وجودم حست میکند❤

ذره ذره روحم میبیندت❤

 

گاهی که دلتنگت میشوم صدایت میکنم. باور کن صدایت را میشنوم .جانم گفتنت را . و حس میکنم آنگاه ، نوازش موهایم را با دستهای مردانه ات و چه چیز میتواند عمق روح یک عاشق را به آرامش و لذت بی نهایت برساند جز معشوق؟!

 

آه این روزها چقدر برایت دلتنگم ، در همین نزدیکی ها چه قدر دور هستی!

عزیزتر از جانم هستی 

تنهایم نگذار

شانه های مردانه ات را از من نگیر

میخشکد لطافت دخترانه ام

و تنهایم نگذار نه برای تنهایی ام بل برای آرامش متداوم جانم???? 

 

کنار تو بودن ، اوج لذت دنیاست و این شاید خوشبختیست.

آری با تو خوشبختم

کنارم بمان ❤

 

الهه فاخته

نامه عاشقانه 32

جمعه ۲۳ شهریور  ۱۳۹۷

یا حق


سایت رسمی الهه فاخته

چیزی که تو را جادوی من کرده است

عشق است

تو اگر رهایم کنی یا با من بمانی!

تو اگر قلبم را بشکنی یا مرا ببوسی!

تو اگر نگاهم کنی یا نگاهت را از من بگیری!

تو اگر بمانی یا بروی!

عشق در من کم نمیشود

و این لطف خداست که درونم را به عشق زینت داده است تا به هر که خواستم ببخشم❤

با من نجنگ من بالاترین قدرت را دارم

عشق ! آری من در درونم عشق دارم 

 

الهه فاخته ❤

#نامه_عاشقانه_۳۱

۱۷ شهریور ۱۳۹۷ 

یا حق


سایت رسمی الهه فاخته

آنگاه که من در آغوش تو باشم،

سرم را روی سینه ات بگذارم  و تو نیز دستهایت را به دور کمرم حلقه بزنی 

اگر تمام دنیا بگویند است، اشتباه است

خدا ، آری خدا لبخند میزند به خواستنی که عمیقا واقعی و دوطرفه است!

این خواستن به دیگران بی ربط و به تو مربوط است! که آیا به خواستن خالصانه ام پوزخند میزنی یا از ته دل میپذیری ؟! 

من دلم میگوید : بی خیال حرف هایی که به آنی می آیند و زمان بعدها از صفحه روزگار پاکشان می کند.

 

۲۷ مرداد ۱۳۹۷

الهه فاخته

عاشقانه شماره 30

یا حق


سایت رسمی الهه فاخته

گاهی دلم روشن می شود ، امیدی در دلم می غلتد که شاید امروز تو به من چیزی خواهی گفت .

شاید امروز تو هم درد و دل خواهی کرد.

شاید اما راستش گاهی شایدها نا ممکن است.

گران شدن شیر برایت مسئله ای دردآور نیست 

همانطور که شایسته عشق هستی شایسته فقر نیستی و این فقر چنان زندگیم را به اوج و فرود رسانده است که موسیقی زندگیم در دل هر انسانی می نشیند! 

 

شاید از تو باید دردهایی دیگر بشنوم! مثلا درد بی معرفتی، درد رفیق ناتو ! 

اما راستش اینها همش یک فکر است . راستش اگر تو را ببینم از تلخی نمی گویم یعنی فرصت لحظات خوش را از خود نمی گیرم.

 

راستش گاهی اوقات فرشته ای به من میگوید اگر همین الان خدا بخواهد آرزویی بخواهی تا برآورده کند چیست ؟ کمی به فکر می روم و میگویم من غرق در دیدن خالق میشوم حتی یک لحظه را نمیخواهم از دست دهم .راستش این لحظه خواسته های بزرگم کوچک و خنده دار می شود.

 

 

راستش هدف دارم، زندگی دارم، از خنکی کولر لذت میبرم وقتی سالیان سال در گرمای تابستان با بطری یخ زیر بالشم ، میخوابیدم.

لذت میبرم از دو لقمه نهار چون فرودش ماه ها نان و هندوانه بوده است.

راستش لذت میبرم از گرمای بخاری در زمستان چون شب های سرد برفی را با پالتویی میخوابیدم که صبح چشمهایم به هم چسبیده بود .اشک هایم یخ زده بود.

 

و اکنون چنان بی نیاز و ثروتمند هستم . آنقدر ثروتمند که برای دولقمه نان شاکر !

 

اما شاید تو هیچ کدام از اینها را درک نکنی.شاید هرگز تجربه نکنی و به حرفهایم بخندی

باشد از زخم هایم نمیگویم و تو فقط خدایا شکرت را از زبانم میشنوی بارها و بارها و بارها!

 

گاهی تو را در خیال می آورم به رویای تلخم که چون قهرمانش آرامم میکنی.

راستش همیشه درد هست همیشه مشکل هست اما تو باش ! تو باش تا آرامش زخم هایم باشی . نمیگویم از دردهایم نمیگویم 

فقط باش تا تو را وقت و بی وقت در آغوش بگیرم 

بودنت برای من کافیست! 

آنقدر قوی هستم که نه کلامی از تو میخواهم و نه کمکی فقط باش ، بودنت حمایت است 

لبخندت آرامش است 

نفست حیات من است 

و تپش قلبت قدرتی برای زندگی کردنم!

بخدا قدر بودنت را میدانم چون نبودن ها را چشیده ام.

 

۱۱ مرداد ۱۳۹۷

#الهه_فاخته 

#نامه_عاشقانه_۲۹

یا حق


سایت رسمی الهه فاخته
اطلاعیه

با عرض سلام و ادب 

عزیزانم 

کتاب شعر گاهی شاعر الهه فاخته امسال هم در انتشارات مایا در نمایشگاه کتاب تهران که امسال نیز در مصلی برگزار خواهد شد حضور خواهد داشت . 

من به احتمال زیاد جمعه اول در نمایشگاه حضور خواهم داشت . 

کسانی که کتاب را با امضای شاعر می خواهند زیر همین پست کامنت کنند تا کتاب امضا شده در غرفه قرار دهم . 

 

آدرس غرفه انتشارات مایا برای کتاب شعر گاهی : به زودی قرار داده می شود


سایت رسمی الهه فاخته

جادوی عشق را شنیدی؟

من هم شنیده ام هم چشیده ام !

 

جادوی عشق تو را آنچنان جادو میکند که برای بودن در کنار معشوقت قید تمام عزیزانت را میزنی! 

باور میکنی؟ 

اگر باور نمیکنی عاشق نیستی

 

#نامه_عاشقانه_۲۸

بامداد ۹ مرداد ۱۳۹۷

#الهه_فاخته 

یا حق!


سایت رسمی الهه فاخته

#نامه_عاشقانه_۲۷

 

دوعاشق که باهم خلوت می کنند برای تو زمان دیر میگذرد و برای آنها. شاید نمیگذرد ! 

من هم تمام روز باخاطرات تو خلوت میکنم. 

این ماه اردیبهشت است؟ ولی  تقویم میگوید مرداد است.مرداد ۱۳۹۷ ! آه زمان چگونه گذشت؟!

 

بامداد ۶ مرداد ۱۳۹۷ 

#الهه_فاخته

یاحق!


سایت رسمی الهه فاخته

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کلیستنیکس وبگردی آسان westinahjl3 zuhause structuraldesign (((سوگند عشق))) اخبار فرهنگی فوری تکیه گاه واژه ها