بخش دوم قسمت اول کتاب دختر غم زده
نویسنده الهه فاخته
در آسمان ششم همه جمع شده اند . هر کس وظیفه ای دارد . رسالتی که باید انجامش دهد و برای آن شوق دارد
. هر کس گمان می کند که بهتر از دیگری رسالتش را انجام خواهد داد .
فرشتگان به هر کس نامه خدا را می دهند و با لبخند بدرقه اش می کنند .
روح یک دختر که با دستان مهربان خدا, نورانی شده است از آسمان ششم می گذرد و میداند برای رفتن به آسمان هفتم باید رسالتش را درست انجام
دهد .
کنار پنجره دختری ایستاده . قد متوسط, موهای فر و نسبتا بلند , چشم و ابروی مشکی . لیوان چای را در دست گرفته و از پشت پرده به هیاهوی ماشینها نگاه می کند .
ناگهان خاطرات کودکی اش در ذهنش متجلی می شود .
کودکی کوچک, با پوست سبزه و موهای فرفری . در یک شهرک. کوچه هایی خاکی با خانه هایی آجری . مردمانی شبیه به هم . گاهی مهربانی گاهی نامهربان . صبح مثل
همیشه از خواب بیدار می شود .
دخترک صبحانه نمی خورد . انگار کسی به یاد او نیست .
همیشه اخم بر ابرو دارد .
از پله ها بالا می رود وارد حیاط خانه می شود . بوی گل شب بو که صبح پدر رویشان آب پاشیده بود, کل حیاط را گرفته است . گلهای آفتاب گردان به خط ایستاده اند و
منتظر فرمان آفتاب هستند . باغچه ی کوچکی که یک درخت یاس جوان دارد که پر پشت نیست . یک درخت سیب, دو درخت انار, درخت خرمالو و در قسمتی از باغچه
ریحان و تره و جعفری و تربچه . دخترک همیشه تربچه ها را میکند و می خورد . او عاشق تربچه های قرمز کوچک است . حیاط را پشت سر می گذارد و به سمت کوچه می
رود . سمت چپ, خاکریز بزرگی است که قرار بود یک روز خانه ای شود .
به سمت دختران هم سن خود می رود . به امید اینکه شاید بازی کند اما اینبار نه تنها به او میخندند بلکه موهای فرفری اش را مسخره میکنند . او فقط چهار سال دارد .
اشک در چشمانش حلقه می بندد و به سمت جایی می رود که همیشه تنها در آن بازی می کند . تلی از خاک . بدون عروسک, بدون اسباب بازی . با خاک با سنگ. ظهر که می شود به خانه می رود .
ناگهان بوی باران را حس می کند . پنجره میزبان قطره های باران شده است . دخترک خیسی اشکهایش را روی گونه هایش حس می کند . چهار سالگی و باز هم تنهایی!
مقدمه
داستانهایی که در انتهای این کتاب نوشته شده است حقیقی ست
و برگرفته از زندگی خودم می باشد که در انتهای کتاب به صورت
یک داستان مشخص در قالب چهارده فصل جمع بندی شده است
.
اصرار نمی کنم که باور کنید !
زمان این اتفاقات مشخص نیست , شاید هم اصلا زمانی ندارد
همانطور که مکانش قابل توصیف نیست , همانطور که حس و
حالش قابل بیان نیست !
من در گذشته ایمان قوی داشتم و همین که به زبان آوردم به الله
ایمان دارم مصیبت ها و بلاها چنان به سرم هوار شد که اکنون در
سن سی سالگی به دوران باز نشستگی خود رسیده ام .
موضوعی مرا به شدت مرا افسرده کرد , زمانیکه افسرده
شدم , قدرتم را از دست دادم
اکنون کم کم به زندگی عادی بازگشته ام
دنیای معنویت و شناخت پروردگار دنیای دیوانه کننده ایست ,
وقتی راهش را بگیری باید قید آرامش و زندگی راحت را بزنی
, وارد دنیاهای عجیب روح می شوی و روح یک انسان چنان بر تو آشکار می شود و چنان زخمی ات می کند که هیچ کس قادر
درک نیست .
شاید کسانی که زیاد نماز می خوانند و در زندگی خود معجزه خداوند را بارها حس کرده اند داستانهای مرا بفهمند اما باورش . !
باورش مهم نیست , مهم
الهه فاخته
بخش اول کتاب دختر غم زده آمدن انسان و گذشت آن از هفت آسمان را بیان می کند , آسمان هفتم همان دنیاییست که از آن آمده ایم و هیچ کس آن را به خاطر نمی آورد حتی من !
با احترام
تقدیم به تمام انسان های با شرف, که انسانیت را رواج می دهند و به حضور خداوند ایمان دارند
تقدیم به انسانهایی که مصیبت های زندگی خود را با صبر, تحمل کردند و توکلشان به الله کم نشد
یا حق !
کتاب دختر غمزده
نویسنده الهه فاخته
دوره راهنمایی بودم
درس دینی درباره خدا بود
یکبار در حیاط مدرسه در دلم گفتم خدا چیست
و صدایی ازم پرسید میخوای بدونی؟
و این صدا در سه زمان مختلف سه بار این سوال رو کرد وقتی هر سه بار قاطعانه آری گفتم اول قدرت بی نظیری به دست آوردم
و روز به روز به قدرتم اضافه شد
نه دعایی کردم ، نه چیزی گفتم که اگر گفتم یادم نیست!
فقط یادم هست نماز میخواندم و به الهام از امام سجاد سجده های طولانی داشتم
در سجده ها ذکر یا سبحان می گفتم و بعدها درد و دل می کردم.
دنیاهای زیادی را دیدم
قدرتهای زیادی به دست آوردم
خواندن ذهن ، تشخیص دروغ،شنیدن صدای اجسام،صحبت با فرشتگان و پریان ، وارد شدن به دنیای اجنه،وارد شدن به دنیای موجودات خاص، دیدن دنیاهایی که در دل همین دنیا هستند گاهی دیده می شوند اما قابل درک نیستند و به فراموشی سپرده می شوند ، حس کردن اتفاقات نزدیک به آینده ، و هیچ سوالم بی پاسخ نماند!، قدرت شفای جسم خودم، قدرت دعا،قدرت چشم بصیرت، و سرانجام قدرت عشق در کنترل خودم ( عشق نه قطع میشود نه تمام می شود) و خنده دار بود دیدن انسانهایی که از نور من به خدا پناه میبردند
آری در دنیای تاریک وقتی اثر نور را درک نکنی و ناشناخته باشد،از آن می ترسی!
آری تاوان دادم
از هر محبتی ممنوع شدم
آرزوهایم فنا شد!
مسیرهایی در زندگیم بود که در آینده مرا انسانی مورد تحسین و پرافتخار می کرد
اما . تاوان سه بار تایید کردن برای شناخت خدا و قدرتش این ذهن برتر، همه را گرفت . همه را از من گرفت
و من اکنون چون اشراف زاده ای ثروتمند ، می دانم هر چه از معنویت بخواهم ظرف مدت کوتاهی نصیبم خواهد شد .
تجارب من ، کتابی شد بهنامدختر غم زده
دختری که ناگهان صاحب قدرتی شد و داستانهایش را به هر کسی گفت، و هر کسی باور نکرد و غمگین شد
دختری که در دوره ای از زندگی اش حقایق را فهمید و وقتی خوب و بد انسانها را فهمید دچار غم شد که چرا میبینند و درک نمی کنند !
دختری که از ناحقی،ظلم،ستم،بدخواهی،خسادت و. به تنگ آمد و آنقدر بدی دنیا را دید که غم زده شد مثل دریا زدگی . در دل غم، غمزده شد
و این داستان را به زبانی ساده نگاشته ام در کتابی به نام دختر غم زده
و با احترام تقدیم می کنم
یا حق
الهه فاخته
یک روز بالاخره به سراغم می آیی و میبینی گوشه لبهایم سیگاری روشن است.
آنگاه از خود مپرس که با گذشته ام چنین چیزی محال است
تو خود تو باعث هستی
آنگاه که ذره ذره از نبودنت آب میشدم
آنگاه که از غم دوریت هزاربار می مردم و به امید دیدنت زنده میشدم
آنگاه که برایت جان می دادم و تو چون کوه یخ نظاره گرم بودی
قلب عاشقم را سوزاندی!
حالا اگر سرد شده ام، ساکت شده ام ، بی احساس شده ام و گوشه لبهایم سیگاری روشن است که جسمم را میسوزاند تو آری تو باعث شده ای!
تو مسوول قلبی هستی که آن را عاشق خودت کرده ای!
پس با بی تفاوتی ات ، روح صاحبش را نسوزان
ویران کده ها خاموشند!
بخش سوم از قسمت اول کتاب دختر غمزده
آمدم تا عاشقانه , در کنار تو بمانم
تا برایت جان دهم
آمدم تا بمانم نازنینم !
گرچه رب بر من نظر کرد
عاشقی را صادقانه باورم کرد
چشمهایت از نگاهم دور نیست
تا زیباترین افسانه عشق
آمدم با تو بمانم تا آخرش
زمین زیر پای دختر لرزید , چاله ای باز شد و او به سمت آسمان چهارم پرت شد . هنوز سردش بود . به زمین آسمان چهارم که رسید کمی دردش گرفت . احساس عجیبی بود . او تا به حال درد را درک نکرده بود .
خوب نگاه کرد . کسی را ندید . رنگ آسمان چهارم سرخ بود . درختان همگی خشک شده بودند . برگها روی زمین می افتادند .
اینک سرما از تن دخترک رخت بسته بود . نسیم ملایمی وزید. موهای دختر, صورتش را نوازش کرد . دخترک هنوز روی برگها نشسته بود .
ناگهان صدای زنی مقتدر از پشت درختانی که برگهایشان زرد بود و نیمی از برگهایشان را روی زمین ریخته بودند به گوش رسید . . سلام, دختر زیبا ! آیا می خواهی رسالتت را انجام دهی ؟ . دختر که هنوز هیچ چهره ای از آن زن ندیده بود مشتاق سمت صدا دوید و چرخید و گفت آری آری من میخواهم رسالتم را انجام دهم تا خدایم را خشنود سازم .
آن زن دوباره با صدایی رسا و بلند گفت :
آیا خدا را آنقدر دوست داری که می خواهی خشنودش سازی؟
دخترک گفت: این دیگر چه حرفیست ؟ خدا همیشه با من مهربان بوده است .همیشه در کنار او شاد و خندان بوده ام . او را همه دوست دارند مگر می شود کسی باشد که او را دوست نداشته باشد ؟
زن گفت : آری تو در انجام رسالت خویش مردمانی را خواهی یافت که خدا را فراموش کرده اند . . ( دخترک با خود اندیشید : مگر می شود خدا را از ذهن برد؟ او که کوچک نیست) . دخترک با صدایی بلند گفت : خدا که کوچک نیست , خدا که کم نیست چگونه فراموش شود؟ حتی فرشتگان هم فراموش نمیکنند و در سرزمینی که من در آن بودم , فراموشی فقط یک افسانه بود . بدون خدا زندگی کردن ممکن نیست !
زن فریاد زد : و اینک تو به سرزمینی خواهی رفت که فراموشی در آن نه تنها یک افسانه نیست بلکه یک داستان غم انگیز است . که گاهی . فقط گاهی خوب است که باشد .
حالا خم شو و یک برگ از روی زمین بردار . دخترک خم شد و برگی را از روی زمین برداشت که زرد بود و تکه ای از آن در دست دخترک خورد شد . .باز پاییز رسید,فصل رویاها رسید
فصل ساده , بی اراده از پی تغییر
فصل شعر و فصل عشاق
فصل عجیب رنگهای کهکشان
باز پاییز رسید
قلب شاعر تکانی میخورد
ماه می لرزد قصه ای می آید از اعماق دل
مثل پاییز پیچیده و زیبا, شاعری کن تا میتوانی ای رفیق! . شاعر الهه فاخته (کتاب شعرواره های سپید من )
زن مقتدر گفت : این هدیه من برای تو است . یادت باشد که تو اکنون در خزان هستی . گاهی باید فراموش کنی , گاهی باید فراموش نکنی .
گاهی باید دوست بداری گاهی نباید دوست بداری .
گاهی باید ببخشی گاهی نه
گاهی باید مهربانی کنی گاهی بیشتر
گاهی باید اعتماد کنی گاهی نه !
دخترک گفت این همه دو دلی برای چیست ؟
زن گفت : برای اینکه بتوانی در دنیای جدید زندگی کنی . فقط از تو می خواهم با من عهدی ببندی .
دخترک گفت : با تو پیمانی ببندم ؟
زن گفت: پیمان ببند در آن دنیا خدا را از یاد نبری !
دخترک خندید و بلند بلند قهقهه زد خدا را از یاد ببرم ! خدا دوست من است . و همانطور که می خندید زن پاییزی خاموش شد . برگها با بادی خشمگین از زمین کنده شدند به دور دخترک پیچیدند و دخترک که باز هم داشت بلند بلند می خندید در بین این گردباد پاییزی قرار گرفت . قطره های باران صورتش را خیس کردند . حس خوبی داشت. چشمانش را بست و با باران را حس کرد.
وقتی چشمانش را باز کرد
گفت: راستی گفتی اینجا خزان بود ؟
بخش سوم از قسمت اول کتاب دختر غمزده
درباره این سایت